خدایا آرامم کن

خدایا تو بلدی ،تو می تونی،خدایا تو منو دوست داری

خدایا آرامم کن

خدایا تو بلدی ،تو می تونی،خدایا تو منو دوست داری

داستان زندگی

صبح که از خواب بیدار شد رو سرش فقط سه تار مو مونده بود
>با خودش گفت: "هییم! مثل اینکه امروز موهامو ببافم بهتره! "و موهاشو بافت و روز خوبی داشت!
>
>فردای اون روز که بیدار شد دو تار مو رو سرش مونده بود
>"هیییم! امروز فرق وسط باز میکنم" این کار رو کرد و روز خیلی خوبی داشت
>...
>پس فردای اون روز تنها یک تار مو رو سرش بود
>"اوکی امروز دم اسبی میبندم" همین کار رو کرد و خیلی بهش میومد !
>
>روز بعد که بیدار شد هیچ مویی رو سرش نبود!!!
>فریاد زد
>ایول!!!! امروز درد سر مو درست کردن ندارم!
>
>همه چیز به نگاه
ما بر میگرده ! هر کسی داره با زندگیش میجنگه
>ساده زندگی کنیم ،جوانمردانه دوست بداریم ، و به فکر دوست دارانمان باشیم


نظرات 1 + ارسال نظر
خوده خودم پنج‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 11:14 ب.ظ


راس میگه ها!
جالب بود!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد