آن هنگام که مادرت پیرتر می شود؛
و چشمان گرانبها و با ایمان او،
زندگی را آن گونه که [زمانی می دید ] نمی بینند؛
زمانی که پاهایش فرسوده می گردند،
و برای گام برداشتن نمی خواهند او را یاری دهند؛
در آن هنگام بازوانت را برای یاری او به کار گیر،
با خوشی و سرمستی از او نگاهبانی کن،
زمانی که اندوهگین است،
بر توست که تا آخرین گام او را همراهی کنی،
اگر از تو چیزی می پرسد،
او را پاسخگو باش،
و اگر دوباره پرسید،
باز هم پاسخگو باش،
و اگر دگربار پرسید، دگربار پاسخش گو،
نه از روی ناشکیبایی، بلکه با آرامشی مهربانانه،
واگر تو را به درستی درنمی یابد،
شادمانه همه چیز را برای او بازگو،
ساعتی فرا می رسد، ساعتی تلخ،
که دهان او دیگر هیچ درخواستی را بیان نمی کند ...
صبح که از خواب بیدار شد رو سرش فقط سه تار مو مونده بود
>با خودش گفت: "هییم! مثل اینکه امروز موهامو ببافم بهتره! "و موهاشو بافت و روز خوبی داشت!
>
>فردای اون روز که بیدار شد دو تار مو رو سرش مونده بود
>"هیییم! امروز فرق وسط باز میکنم" این کار رو کرد و روز خیلی خوبی داشت
>...
>پس فردای اون روز تنها یک تار مو رو سرش بود
>"اوکی امروز دم اسبی میبندم" همین کار رو کرد و خیلی بهش میومد !
>
>روز بعد که بیدار شد هیچ مویی رو سرش
نبود!!!
>فریاد زد
>ایول!!!! امروز درد سر مو درست کردن ندارم!
>
>همه چیز به نگاه ما بر میگرده ! هر کسی داره با زندگیش میجنگه
>ساده زندگی کنیم ،جوانمردانه دوست بداریم ، و به فکر دوست دارانمان باشیم
به نقل از فرزندآیت الله موسی شبیری زنجانی
خدای من! دل آرامم
اشکهایم جز تو خریداری ندارند و به جز تو نمی فروشم.......عجیب است که رایگان می بخشی وخود به قیمتی نا محدود می خری.
رحمتت حتی در بخشیدن جگر سوخته هم بی انتهاست. می دانم به هر کسی نمی دهی.....می دانم دوستم داری.........الحمدلله....
.
.